غزل شمارهٔ ۶۴۵۴
دلنشین افتاده است از بس که خط و خال او
ریشه در آیینه چون جوهر کند تمثال او
حیرت آن روی آتشناک مهر لب شده است
ورنه صد فریاد دارد هر سپند خال او
صورت دیوار می آید به جان بی نفس
وقت بیرون آمدن از خانه در دنبال او
نیست چون تیر کمان سخت بر گردیدنش
می دود هر کس ز خود بیرون به استقبال او
دور باش ناز او از بس غیور افتاده است
سایه می آید به ترس و لرز از دنبال او!
می توان از نقش پای او شنیدن بوی خون
بس که گردیده است چون عاشقان پامال او
روی خوبان دگر از باده رنگین گر شود
چهره می می شود لعلی ز رنگ آل او
در مقام دلبری ساکن تر از مرکز بود
گر چه آتش زیر پا دارد ز عارض خال او
قامت او گر به این عنوان کند نشو و نما
زود خواهد گشت طوق قمریان خلخال او
می کند چندین دل آشفته را گردآوری
صائب از هر حلقه ای زلف پریشان حال او