غزل شمارهٔ ۵۷۸
تا بر آن عارض زیبا نظر انداختهایم
خانهٔ عقل به یک بار برانداختهایم
بر دل ما دگر آن یار کمان ابرو تیر
گو: مینداز، که ما خود سپر انداختهایم
هیچ شک نیست که: روزی اثری خواهد کرد
تیر آهی که به وقت سحر انداختهایم
ای که قصد سر ما داری، اگر لایق تست
بپذیرش، که به پای تو در انداختهایم
به جفا از در خود دور مگردان ما را
تا بجوییم دلی را که در انداختهایم
قدر خاک درت اینها چه شناسند؟ که آن
توتیاییست که ما در بصر انداختهایم
اوحدی راز خود از خلق نمیپوشاند
گو: ببینید که: ما پرده در انداختهایم