غزل شمارهٔ ۲۷
می کند گلگل نگه رخسار خندان ترا
گل ز چیدن بیش می گردد گلستان ترا
آب نتواند به گرد دیده گشت از حیرتش
نیست با خورشید نسبت روی تابان ترا
باغبان در بستن در سعی بی جا می کند
چوب منع از جوش گل باشد گلستان ترا
تشنگی در خواب ممکن نیست کم گردد ز آب
نیست صبر از خون عاشق چشم فتان ترا
پای خود چون کوه پیچیده است در دامن ز شرم
دیده تا کبک دری سرو خرامان ترا
با قیامت نسبت آن قد موزون چون کنم؟
شور محشر گرد دامانی است جولان ترا
گر چه ناز و نعمت حسن تو بیش است از شمار
روزیی جز خوردن دل نیست مهمان ترا
طوطیان دیگر اینجا سبزه بیگانه اند
از خط سبزست طوطی شکرستان ترا
خون رحم چشم خونخوار تو می آمد به جوش
خون اگر می کرد رنگین تیغ مژگان ترا
مانع از جولان نمی گردد شفق خورشید را
نیست پروایی ز خون خلق دامان ترا
دارد از تمکین پا بر جای خود در پیچ و تاب
گوی سیمین ذقن زلف چو چوگان ترا
می نماید برق عالمسوز در ابر سیاه
خط کند پوشیده چون رخسار خندان ترا؟
همچو مژگان تیر یک ترکش بود افکار تو
مصرع بی رتبه صائب نیست دیوان ترا