غزل شمارهٔ ۴۸۷۵
چون ترا مسکن میسر شد تزیین مباش
تخته کز دریا ترا بیرون برد رنگین مباش
دیده بد می کشد رنگین لباسان رابه خون
شمع مارا جامه فانوس گو رنگین مباش
افسر زرین سر خورشید رادر کارنیست
داغدار عشق راگو شمع بربالین مباش
تخم قابل در زمین پاک گوهر می شود
وقت صبح صافدل بی گریه خونین مباش
برگریزان کرم رانوبهاران درقفاست
تاگلی در باغ داری مانع گلچین مباش
پرده بینش نگردد موشکافان رالباس
همچو شیادان نهان در خرقه پشمین مباش
از گرانقدری است هر مطلب که دیر آید به دست
از تهی بر گشتن دست دعا غمگین مباش
نیست در بند زر و آهن تفاوت ،زینهار
تامیسر می شود در قید مهر و کین مباش
گر طمع داری که صائب ازخدابینان شوی
خودپسند و خود نما و خود سرو خودبین مباش