غزل شمارهٔ ۸۲۹
از سوز عشق چون شمع راحت کجاست ما را؟
تن بوته گدازست تا سر بجاست ما را
راه سلوک ما را از خار می کند پاک
این آتشی که از شوق در زیر پاست ما را
از آشنای بسیار شادند اگر دگرها
شادیم کز دو عالم یک آشناست ما را
داریم بس که وحشت از دوستان رسمی
هر رنجشی که بیجاست لطف بجاست ما را
از روزهای کوتاه باشد درازی شب
از نارسایی بخت آه رساست ما را
بر آبگینه ما زنگ مخالفت نیست
با خوب و زشت عالم صلح و صفاست ما را
با صد زبان نداریم یارای شکوه کردن
چون غنچه دل پر از خون زین ماجراست ما را
از گل به دیدن گل از چیدنیم قانع
هر برگ این گلستان دست دعاست ما را
وقت است همچو قارون ما را کند زمین گیر
بندی که از علایق بر دست و پاست ما را
از بی قراری دل عالم بود پر از شور
دنیاست آرمیده گر دل بجاست ما را
سر زیر پر کشیدن بهتر ز سرفرازی است
بال شکسته خود بال هماست ما را
چون آب بی قراریم از تشنه چشمی حرص
هر چند ضامن رزق نه آسیاست ما را
آید چسان به ساحل سالم سفینه ما؟
بر ناخدا توکل بیش از خداست ما را
از عزم ناقص خود یک جو خبر نداریم
چون کاه بال پرواز از کهرباست ما را
خالی ز دامن شب دست دعا نیاید
در دور خط به جانان امیدهاست ما را
تا دیده است گریان ما زنده ایم چون شمع
از اشک خویش صائب آب بقاست ما را