غزل شمارهٔ ۲۰۹۸
دل را ز ما به حسن ادا می توان گرفت
زاندک توجهی دل ما می توان گرفت
خود را چو شبنم گل اگر جمع کرده ای
از خاکدان دهر هوا می توان گرفت
در کشوری که حکم قناعت بود روان
از خاک، فیض آب بقا می توان گرفت
چون ماه نو تواضع اگر خوی خود کنی
آفاق را به قد دو تا می توان گرفت
قانع شوی به عبرت اگر همچو عاقلان
از روزگار سفله چها می توان گرفت
زاهد به جوی شیر دهد زهد خشک را
آسان ز دست کور عصا می توان گرفت
چون سایه بس که دولت دنیاست هیچ و پوچ
با مشتی استخوان ز هما می توان گرفت
صائب تلاش کن گروی از حیات گیر
ورنه عنان عمر کجا می توان گرفت؟