غزل شمارهٔ ۵۷۶۳

پیام دوست ز باد بهار می شنوم
ز چاک سینه گل بوی یار می شنوم
جنون من چه عجب گر یکی هزار شود؟
که وصف گل ز زبان هزار می شنوم
هزار نکته سربسته بی میانجی حرف
ز غنچه دهن تنگ یار می شنوم
ازان ز سیر چمن می برم ز خود پیوند
که ذکر اره ز هر شاخسار می شنوم
چه آتش است که در مغز خاک افتاده است؟
که العطش ز لب جویبار می شنوم
مرا چو تیشه فرهاد می خراشد دل
صدای کبک اگر از کوهسار می شنوم
شکایتی است که مردم زیکدگر دارند
حکایتی که درین روزگار می شنوم
گذشت از دل گرم که خط مشکینت؟
که بوی سوختگی زان غبار می شنوم
مباد نقش کسی بدنشین شود یارب
میان بحرم و طعن کنار می شنوم
به گوش، پنبه سیماب می نهم صائب
زهر که حرف دل بیقرار می شنوم