غزل شمارهٔ ۲۱۹۵
رگ در تنت از پاکی گوهر نتوان یافت
در آینه صاف تو جوهر نتوان یافت
هر موی خط سبز ترا پیچش خاصی است
یک حرف درین صفحه مکرر نتوان یافت
نقشی به فریبندگی آن خط موزون
در سلسله موجه کوثر نتوان یافت
این فتنه که در نرگس نیلوفری توست
در پرده نه طارم اخضر نتوان یافت
غافل مشو از حسن خط یار که این دور
چون عهد جوانی است که دیگر نتوان یافت
تا شانه صفت سر ننهی در سر این کار
سر رشته آن زلف معنبر نتوان یافت
در جام می آویز که در عالم هستی
بی نشأه می، عالم دیگر نتوان یافت
راز دل عشاق چو خورشید عیان است
یک نامه پیچیده به محشر نتوان یافت
در فکر اثر باش که جز آینه امروز
شمعی به سر خاک سکندر نتوان یافت
گردن مکش از تیغ که جز حلقه فتراک
در خلد ره از رخنه دیگر نتوان یافت
تا بر دل صد پاره خود تنگ نگیری
چون غنچه گل، دامن پر زر نتوان یافت
در ابر تنک، جلوه خورشید عیان است
چون حسن ترا در ته چادر نتوان یافت؟
کوتاه زبان شو که ز دندان ندامت
زخمی به لب خامش ساغر نتوان یافت
امرو به جز کلک گهربار تو صائب
شاخی که دهد میوه گوهر نتوان یافت