غزل شمارهٔ ۱۸۰۷
فضای چرخ مقام نفس کشیدن نیست
مسوز شمع در آن خانه ای که روزن نیست
ز فکر عالم بالا سیه دل آسوده است
ملال پای گرانخواب را ز دامن نیست
ز سیر دایمی چرخ می شود معلوم
که در بساط زمین جای آرمیدن نیست
چو طفل مهد مکن دل به مهره بازی خوش
که هیچ سبحه ترا چون نفس شمردن نیست
کنند اگر چو خم باده خشت بالینم
مرا ز کوی خرابات پای رفتن نیست
چه خون که در جگرم می کند پشیمانی
شراب خوردن من کم ز شیشه خوردن نیست
فغان که حلقه جمعیتی ندارند چرخ
که همچو خانه زنجیر پر ز شیون نیست
ز تنگ چشمی سوزن چه تابها که نخورد
هنوز رشته امید را گسستن نیست
به نقل، شور مکن آن دهان شیرین را
که باده را مزه ای به ز لب گزیدن نیست
بپوش چشم ز نشو و نمای دل صائب
که تخم سوخته را بهره از دمیدن نیست