غزل شمارهٔ ۱۵۹
قابل نور الهی جان ماست
این چنین جان خوشی جانان ماست
جام آبی از حباب ما بنوش
زآنکه او سرچشمهٔ حیوان ماست
قرص ماه و کاسهٔ زرین مهر
روز و شب آرایشی بر خوان ماست
عقل مخمور است و ما مست و خراب
عشقبازی آیتی در شأن ماست
ما به او و او به ما پیدا شده
جمله عالم آن او ، او آن ماست
هفت دریا را چو موجی دیده ایم
غرقه در دریای بی پایان ماست
خوش خراباتی و بزمی چون بهشت
سید ما ساقی رندان ماست