قصیدهٔ شمارهٔ ۹۶ - در ستایش زهره ی زهرای آسمان شهریاری عزیزالدوله که شاهنشاه ماضی را بهین دختر و خسرو غازی را گرامی خواهر فرماید
ای طرهٔ مشکین تو همشیرهٔ قنبر
وی خال سیه فام تو نوباوهٔ عنبر
دنبالهٔ ابروی تو در چنبر گیسو
چون قبضهٔ شمشیر علی درکف قنبر
بر چهرهٔ تو طرهٔ مشکین تو گویی
استاده بلال حبشی پیش پیمبر
من چشم به زلفت نکنم باز که ترسم
چشمم چو زره پر شود از حلقه و چنبر
گیسوی تو بر قامت رعنای تو گویی
ماری سیه آویخته از شاخ صنوبر
زنهار که گوید که پری بال ندارد
اینک رخ خوب تو پری زلف تواش پر
پرسی همی از من که لب من به چه ماند
قندست لب لعل توگفتیم مکرر
خواهم شبکی با تو به کنجی بنشینم
جایی که در آنجا نبود جز می و ساغر
بر کف قدحی باده که امی ز فروغش
برخواند از الفاظ معانی همه یکسر
وز پرتو جامش بتوان دید در ارحام
هر بچه که زاید پس ازین تا صف محشر
آنقدر بنوشیمکه می در عوض خوی
بیرون جهد از هرچه مسام است به پیکر
من خندهکنان خیزم و بر روی تو افتم
چون ماه تو در زیر و چو مریخ من از بر
هی بویمت و هی زنم از بوی تو عطسه
هی بوسمت و هی خورم از بوس تو شکر
چندان زنمت بوسه که سر تاقدمت را
از بوسه نمایم چو رخ خویش مجدر
ای طرهٔ مشکین تو با مشک پسرعم
وی چهرهٔ سیمین تو با سیم برادر
چشم و مژهات هیچ نگویم به چه ماند
ترکی که شود مست و برد دست به خنجر
مسکیندلکم چون رهد از چنبر زلفت
در پنجهٔ شاهین چه برآید ز کبوتر
رفتم به میان تو کنم رخنه چو یأجوج
بستی ز سرین در ره من سد سکندر
پیوسته زمین تر شدی از آب رخ تو
گر آب رخت را نبدی شعلهٔ آذر
رخساره نمودی و دلم بردی و رفتی
مانا صنما از پریان داری گوهر
زلف تو به روی تو سر افکنده ز خجلت
بنیوش دلیلی که نکو داری باور
زنگی چو در آیینه رخ خویش ببیند
شرم آیدش از خویش و به زانو فکند سر
جز بر رخ زردم مفکن چشم ازیراک
بیمار غذایی نخورد غیر مزعفر
گر صورت بازی شدی از حسن مجسم
مژگان تو چنگش بدی و زلف تو شهپر
هرگه فکنم چشم بر آن کاکل پیچان
هرگه که زنم دست بر آن زلف معنبر
زین یک شودم مشت پر از کژدم اهواز
زان یک شودم چشم پر از افعی حَمیَر
یک روز اگرت تنگ در آغوش بگیرم
تا صبح قیامت نفسم هست معطر
منگر به حقارت سوی قاآنی کز مهر
شد مشتری دانش او زهرهٔکشور
دخت ملک ملکستان آسیه سلطان
کش عصمت و عفت بود از آسیه برتر
او جان شه و مردمک دیدهٔ شاهست
زانروست عزیزش لقب از شاه مظفر
جز دامن شاهش نبود جایگه آری
جز در دل دریا نبود مسکن گوهر
چون چهره نهد شاه به رخسارشگویی
از چرخ درآمد به زمین برج دو پیکر
هر صبح که رخسار خود از آب بشوید
هر قطره از آن آب شود مهر منور
فربه شود از قرب شهنشاه اگرچه
نزدیکی خورشید کند مه را لاغر
ای زینت آغوش و بر داور دوران
کزصورت تو معنی جانگشته مصور
خیزد پی تعظیم رخ خوب تو هر روز
خورشید ز گردون چو سپند از سر مجمر
از نور تو در پردهٔ اصلاب توان دید
ایمان ز رخ مومن وکفر از دلکافر
تو مرکز حسنی و ملک دایرهٔ جود
زان است تو را جا به دل شاه دلاور
شه را تو به برگیری و بسیار عجیبست
مرکز که همی دایره را گیرد در بر
گویند ملک می نخورد پس ز چه بوسد
لبهای تو کش نشوه ز می هست فزونتر
در دفتر اگر وصف عفاف تو نگارند
همچون پری از دیده نهان گردد دفتر
انصاف ده امروز به غیر از تو که دارد
مهتاب به پیراهن و خورشید به معجر
مامت بود آن شمسهٔ ایوان جلالت
کز بدر رخش جای عرق میچکد اختر
وز بس که بر او عفت او پرده کشیدست
عاجز بود از مدحت او وهم سخنور
تنها نه همین پوشد رخساره ز مردان
کز غایت عصمت ز زنانست مستر
از حجره برون ناید الا به شب تار
تا سایه همش نیز نبیند به ره اندر
در آینه هرگه نگرد عکس رخ خویش
بیگانه شماردش رود در پس چادر
جز او که بر او پرده کشد عصمت زهرا
مردم همگی عور درآیند به محشر
در بطن مشیتکه خلایق همه بودند
نامحرم و محرم بر هم خفته سراسر
او درکنف فاطمه دور از همه مردم
محجوب بد اندر حجب رحمت داور
گویی که خدیجه است هم آغوش محمد
زیراکه بتولی چو ترا آمده مادر
ای دخت شه ای مردمک چشم شهنشاه
ای همچو خردکامل و چون روح مطهر
بی پرده برون آ که کست روی نبیند
بنیوش دلیل و مشو از بنده مکدر
گویند حکیمان که رود خط شعاعی
از چشم سوی آنچه به چشمست برابر
تا خط شعاعی به بصر باز نگردد
در باصره حاصل نشود صورت مبصر
حسن تو به حدیستکه آن خط ز رخ تو
برگشتنش از فرط وله نیست میسر
مشاطهٔ حسن تو بود سلطان آری
هم مهر بباید که کند مه را زیور
چون شانه کند موی ترا جیب و کنارش
تا روز دگر پر بود از نافهٔ اذفر
چون روی ترا شوید و ساید به رخت دست
فیالحال بروید ز کفش لالهٔ احمر
از جنت و کوثر نکند یاد که او را
رخسار و لب تست به از جنت و کوثر
تا از اثر نامیه هر سال به نوروز
بر فرق نهد لاله کله گوشهٔ قیصر
آغوش ملک باد شب و روز و مه و سال
از چهره و چشم تو پر از لاله و عبهر