غزل شمارهٔ ۴۵۱۲
سخن کی به جانهای غافل نشنید
ز دل هر چه برخاست در دل نشیند
غبار یتیمی است جویای گوهر
غم عشق در جان کامل نشیند
اگر صید غافل شود عذر دارد
ز صیاد عیب است غافل نشیند
مرا می کند سنگ طفلان حصاری
اگر جوش دریا به ساحل نشیند
به دنیا نگردد مقید سبکرو
به ویرانه سیلاب مشکل نشیند
تو کز اهل جسمی سبک ساز خودرا
که دل کشتیی نیست در گل نشیند
چو دریا نگردد تهیدست هرگز
کریمی که در راه سایل نشیند
شود محو در یک دم از جلوه حق
دو روزی اگر نقش باطل نشیند
مرا خاک گشتن درین راه ازان به
که گردم به دامان منزل نشیند
به افشاندن دست صائب نخیزد
غباری که بر دامن دل نشیند