شمارهٔ ۲۵ - ورزش روح

دو چیز افزونی دهد، بر مردم افزون‌طلب
سرمایهٔ عقل و خرد، پیرایهٔ علم و ادب
علم است دیهیم علا، عقل است کنج اعتلا
العلم تاج للفتی‌، والعقل طوق من ذهب
هست ار ز میراث‌ پدر، عقل غریزیت ای پسر
تکمیل آن واجب شمر، باری به عقل مکتسب
عقل غریزی بی‌ممد، بی‌ورزش و تعلیم و جد
هرچند باشد مستعد، کردد به غفلت محتجب
عاقل فتد از کاهلی‌، در ورطهٔ لایعقلی
جاهل شود دانا، ولی با ورزش و جهد و تعب
ورزش کند تن را قوی روح و خرد را مستوی
مر نفس‌ها را معنوی‌، مر فکرها را منتخب
*‌
*
در عیدگاه رومیان‌، مردی ضعیف و ناتوان
افتاد از بادی دمان برخاست غوغا و شغب
مرد از جماعت شد خجل‌، زان ناتوانی منفعل
بر ورزش تن داد دل‌، بگشاد بازو بست لب
چون عید شد سال دگرشد عیدگه پر شور و شر
مردم دوان در یکدگر، بهر تماشایی عجب
گردونه‌ای آمد دوان بر چار گامیش جوان
وز پی جوانی پهلوان‌، زیبا رخ و دیبا سلب
بگرفت چرخ واپسین و افشرد زانو بر زمین
چون‌ جسته‌ شیری‌ از کمین‌ بر پشت‌ نخجیر از غضب
برکاشت اندر عیدگه مر گاومیشان را ز ره
پس داشت گردون را نگه با زور پولادین عصب
زان پس به گردون شد سوار آن آزمودهٔ نغزکار
از انفعال سال پار، آورد عذری بلعجب
گفتا منم آن ناتوان‌، کافتادم از باد دمان
دفع تعنت را میان‌، بستم به ورزش روز و شب
این سعی و این زحمت مرا برهاند از آن رنج و بلا
عیش است بعد از ابتلا شادیست از بعدکرب
زان گفته مردان و زنان جستند از جا کف ‌زنان
وان پهلوان و همگنان رفتند با ساز و طرب
*‌
*‌
چون غیرت انگیزد همی اسباب‌ها خیزد همی
پیش امل ریزد همی از هر بن مویی سبب
غیرت بجز جنبش مدان کز وی حرارت شد عیان
بیرون‌ز جنبش‌نیست‌جان‌زان‌شد روان‌جان‌را لقب
جنبش کن ار مرد رهی وز ورزش جان اگهی
جان را ده از جنبش بهی تا وارهی‌از تاب و تب
ای تن ز ورزش بارور وز ورزش جان بیخبر
جان‌را ز ورزش بخش فر کاین واجبست آن مستحب
در ورزش تن بارها آسان شدت دشوارها
در ورزش جان خارها آرند از بهرت رطب
خواندی که افکند آن فلان سجاده بر آب روان
این ورزش جانست هان السعی فیه قد وجب
شد بر پلنگ آن یک س‌رار اندرکفش پیچنده مار
آن مار تازانهٔ سوار، آن دد هیون مرد رب
این پیش جان‌ها اندکست این از هزار آیت یکست
این بهر ارباب شکست از باغ معنی یک خشب
زین وانمودن‌ها برآ، زی نانمودن‌ها گرا
کان کس که داندکیمیا، پنهان کند ز اهل طلب
زان کیمیای مردمی کان هست اصل بی‌غمی
دریاب تا سطح زمی‌، پیشت شود کان ذهب
وانگه برآی از بیخ و بن وزکیش و آیین کهن
اصل و نسب بدرود کن، وز کف بنه جاه و حسب
با حکمت و عقل گزین‌، ماهیت اشیا ببین
چون چیره گشتی بر زمین زی آسمان بر کن قبب
چون بگذری از سبع‌ها، وز ماوراء طبع‌ها
بینی تلال و ربع‌ها، زآثار یار منتخب
*
*‌
درکش بهار اینجا عنان‌، کز حملهٔ رویین‌تنان
چون رستمت زاری کنان بینم همه تن پرثقب
برگرد زی اصل سخن عذر آور از فصل سخن
تا خود گه وصل سخن از وصل برخوانی خطب
مخلوق را بینی مصر، اندر ضلال مستمر
نه تن ز ورزش مقتدر، نه جان ز تمرین منقلب
نابوده یک‌ساعت مقیم‌، اندر صراط مستقیم
امات غیرتشان عقیم‌، آباء همتشان عزب
اینجا وفا و شرم کو، یک یار با آذرم کو
یک شعله آه گرم کو، کز وی شود جان ملتهب
قومی پلید وکینه‌جو، تردامن و بی‌آبرو
جمله قبیح و زشت خو یکسر وقیح و بی‌ادب
بدفطرت و ناکس همه از بد نکرده بس همه
مدخولشان ازپس همه پیش اوفتاده زین سبب
زین سفلگان محتشم بی‌دولتان محترم
در زحمتم اندر عجم چون بوالعلا اندر عرب
زین بی‌هنر حساد من‌، کیرد خموشی داد من
کز آسمان فریاد من بگذشت و خاموش است لب
با حاسد ار پنجه زنی آن مرده را زنده کنی
در آتش ار چوب افکنی افزون شود او را لهب
به کز لهیب خوی بد، بدخوی خاکستر شود
خود خویش‌ را خامش کند زآتش ‌چو‌ برگیری‌ حطب
ذوق آورد آثار من‌، لذت دهد گفتار من
مستی دهد اشعار من‌، مانندهٔ آب عنب
در رنجم از چندین هنر، مانند طاوسان نر
تن فدیهٔ مقبول پر، جان برخی رنگین ذنب
زین همرهان مفتری چون یوسفم من متفری
هستم ازین گرگان بری کز آهوان دارم نسب
با سفله نستیزم همی وز دون بپرهیزم همی
زین قوم بگریزم همی چون مصطفی از بولهب
اصل تناسب شد یقین زیراک در هر سرزمین
هست آن‌مناسب جاگزین وان‌نامناسب مرتهب
در جایگاه طوطیان‌، ننهد نعامه آشیان
وانجا که خسبد ماکیان، کبک دری ننهد خشب
بازیده‌ام شطرنج تو، هستم به هر بازی جلو
فخر است و استبقا گرو عز است و استغنا ندب
زین رو هیاهوها شود انگیخته غوغا شود
بر قصد من برپا شود هنگامه و جنگ و جلب
مستفعلن‌، مستفعلن‌، مستفعلن‌، مستفعلن
«‌یارب‌چه‌بودآن‌تیرگی‌وآن‌راه‌دور و نیمشب‌»