غزل شمارهٔ ۴۹۳۵
ز شست صاف از دل می جهد گرم آنچنان تیرش
که از بوی کباب افتد به فکر زخم ،نخجیرش
زخون صید اگر صحرا شود دریا،چه غم دارد؟
که از سنگین دلی برکوه باشد پشت شمشیرش
مخور ازطفل طبعی روی دست دایه گردون
که سدراه روزی می شود چون استخوان شیرش
درین مکتب سرآمد می شود طفل جگر داری
که لوح مشق باشد تخته پیشانی شیرش
اگر چه خواب یوسف رابه بند انداخت ،درآخر
همان ازمحنت زندان برون آوردتعبیرش
به تاریکی سرآمد روزگار من ،خوشامجنون
که بربالین چراغی می فروزد دیده شیرش
عجب دارم که تا صبح قیامت بی صفا گردد
که در زنجیر دارد حسن راخط چو زنجیرش
زبان خنجر الماس چون برگ خزان ریزد
زبان بازی کند چون موج اگر با آب شمشیرش
گرفتاری که داغ بیگناهی برجبین دارد
دل آهن شود سوراخ از آواز زنجیرش
دراین زندان سراثابت قدم دیوانه ای دارم
که چون جوهر نمی خیزد صدا صائب ز زنجیرش