غزل شمارهٔ ۴۱۰۹
کلفت ز چرخ دیده بیدار می کشد
روزن ز دود بیشتر آزارمی کشد
زحمت درین بساط به قدر بصیرت است
سوزن ز پای راهروان خارمی کشد
از بس گزیده شد دلم از گفتگوی خلق
خود را به گوشه دهن مارمی کشد
بی نقش شو که آینه روی آن نگار
از طوطیان گرانی زنگارمی کشد
هموار زود می شود از نقش دلپذیر
هرسختیی که تیشه ز کهسار می کشد
خواهد چنین بلند شدن گر غبار خط
آخر میان ما وتو دیوارمی کشد
از عشق ناگزیر بود حسن بی نیاز حسن
یوسف چه نازها ز خریدار می کشد
ایمن زکجروان نتوان شد به هیچ حال
خط برزمین ز رفتن خود مار می کشد
خواری است قسمت گل بی خاربیشتر
صائب ز حسن خلق خود آزار می کشد