غزل شمارهٔ ۱۳۱
نیست ممکن قرب آتش بال و پر سوزد مرا
چون سمندر دوری آتش مگر سوزد مرا
گر چنین حسن گلو سوزش جگر سوزد مرا
از سرشک آتشین، مژگان تر سوزد مرا
از لطافت می شود هر دم به رنگی عارضش
تا به هر نظاره ای رنگ دگر سوزد مرا
چون توانم از تماشایش نظر را آب داد؟
آن که رخسارش نگه در چشم تر سوزد مرا
گر چنین خواهد شد از می عارض او آتشین
خون چو داغ لاله در لخت جگر سوزد مرا
کی به خلوت رخصت بر گرد سرگشتن دهد؟
آتشین خویی که در بیرون در سوزد مرا
بهر روغن آبروی خود چرا ریزم به خاک؟
تا چراغ از آب خود همچون گهر سوزد مرا
شمع را هرگاه گردد گرد سر پروانه ای
بی پر و بالی ز آتش بیشتر سوزد مرا
از پرستاران، به غیر از اشک و آه آتشین
کیست بر بالین چراغی تا سحر سوزد مرا
فیض صبح زنده دل بیش است از دل های شب
مرگ پیران از جوانان بیشتر سوزد مرا
شمع محفل گر نپردازد به من از سرکشی
گرمی پرواز، صائب بال و پر سوزد مرا