غزل شمارهٔ ۲۱۰۱
دل رفته رفته رنگ لب لعل او گرفت
زین باده، رنگ کوه بدخشان سبو گرفت
گلرنگ گشت تیغ شهادت ز زخم ما
این آب از صفای گهر رنگ جو گرفت
بر روی آفتاب چو شبنم گشاد چشم
هر پاک گوهری که دل از رنگ و بو گرفت
ته جرعه اش به صبح قیامت شفق دهد
جامی که دیده از لب میگون او گرفت
گوهر حدیث پاکی دامان او شنید
از شرم، هر دو دست صدف را به رو گرفت
از شیر مادرست به من می حلالتر
زین لقمه غمی که مرا در گلو گرفت
دست فلک کجا به گریبان من رسد؟
از شش جهت چنین که مرا غم فرو گرفت
جز خون شدن، امید نجاتم نمانده است
از بس دل مرا به میان آرزو گرفت
دست دعای خلق بود پشتبان عمر
زان خم به پای ماند که دست سبو گرفت
دست از جهان نشسته مکن آرزوی عشق
کاین نیست دامنی که توان بی وضو گرفت
صائب ز ناز دایه بی مهر فارغ است
طفلی که با مکیدن انگشت خو گرفت