شمارهٔ ۱ - قصیده
ذات رومی محرم آمد پاک دل کرباس را
امتحان واجب نیامد سفتن الماس را
تو کمان راستی را بشکنی در زیر زه
تیر مقصود تو کی بیند رخ برجاس را
موج دریا کی رسد در اوج صحرای خضر
در بیابان راه کمتر گم کند الیاس را
گر هوا را مینخواهی دیبه را بستر مکن
دانهها را می نسنگی سنگ بر زن طاس را
از یکی رو ای اخی پیش ریاست میروی
وز دگر سو ای ولی میپروری ریواس را
بر مخندان بر درر آب رخ لبلاب را
بر مگریان بر خرد چشم سر سیواس را
از برای پاکبازی چاک بر زن پیله را
وز برای خاکبازی خاک برزن پاس را
تا گران حنجر شوی در صومعهٔ تحقیق باش
چون سبکسر تر شوی لاحول کن خناس را
گر هوا را چون سکندر سد همی سازی چه سود
چون سکندر هر زمان در سینه کن احواس را
بی بصر چون نرگس اندر بزم نااهلان مشو
رتبت مردم نباشد مردم اجباس را
رو آن داری که از بر بربیاری یک زمان
آن گروه بد که غارت میکنند انفاس را
رنگرز را گر کمال جهد و جد باشد رواست
که به کوشش مدتی احمر کند الماس را
چون ضمانی میدهی در حق خود مشهور ده
و آنچه ثابت میکند حجت بود قرطاس را
از برای کشتنی میکند بینی پای را
وز برای خوشه دزدی تیز داری داس را
تا تهی باشد به پیش پردلان خالی مباش
آتش افزایی چو خالی میکشی دستاس را