غزل شمارهٔ ۲۹۴۱
دلی کز زلف او شیرازه جمعیتی دارد
شبش خوش باد کز دوران کمند وحدتی دارد
یکی صد شد زخط سبز حسن آن لب میگون
در ایام بهاران می عجب کیفیتی دارد
شراب و شاهد و ساقی و مطرب هر که را باشد
سپندی گو بر آتش نه که خوش جمعیتی دارد
لبش امروز و فردا می کند در بوسه دادنها
نمی داند زخط چون دشمن کم فرصتی دارد
دل عاشق به فکر سینه پر خون نمی افتد
که در هر حلقه آن زلف دام صحبتی دارد
ندارد دانه ای جز خوردن دل دام صحبتها
بود در جنت در بسته هر کس خلوتی دارد
نگه دارد خدا از خواری اخوان عزیزان را!
که چون گوهر دلش آب است هر کس قیمتی دارد
به اندک فرصتی تاک از درختان گشت رعناتر
نماند بر زمین هر کس که بال همتی دارد
حباب آسا سراسر می رود در سینه اش دریا
درین دریای پرآشوب هر کس خلوتی دارد
بود در دیده ما تنگتر از حلقه خاتم
به چشم مور اگر ملک سلیمان وسعتی دارد
چنان از فکر زاد آخرت غافل بود نادان
که زیر خاک پنداری گمان فرصتی دارد
زبیم آسیا در سینه دارد چاکها صائب
به ظاهر خوشه گندم اگر جمعیتی دارد