غزل شمارهٔ ۴۸۳۷
حرف آن حسن بسامان ازمن مجنون مپرس
شوکت بزم سلیمان ازمن مجنون مپرس
می شود شق جامه صبح از شکوه آفتاب
باعث چاک گریبان ازمن مجنون مپرس
نیست ملک بیخودی را ابتدا و انتها
عرض و طول آن بیابان ازمن مجنون مپرس
آتش سوزان نمی دارد خبراز زخم خار
تیزی خار مغیلان ازمن مجنون مپرس
نخل بی برگ ازدم سرد خزان آسوده است
سرد مهریهای دوران ازمن مجنون مپرس
سنگ چون یاقوت شد، ایمن شود از انقلاب
حال چرخ حال گردان ازمن مجنون مپرس
سنگ و گوهر، دیده حیران میزان را یکی است
امتیاز کفر و ایمان ازمن مجنون مپرس
زین قفس عمری است مرغ وحشی ما جسته است
تنگی صحرای امکان ازمن مجنون مپرس
پیچ و تاب رشته جان را مسلسل می کنی
قصه زنجیر مویان ازمن مجنون مپرس
برنمی خیزد صدا از شیشه چون شد توتیا
سرگذشت سنگ طفلان ازمن مجنون مپرس
صائب آن زلف پریشان سیر رانظاره کن
باعث خواب پریشان از من مجنون مپرس