غزل شمارهٔ ۱۹۸

هر کس که به جان دسترسی داشته باشد
باید که به دل مهر کسی داشته باشد
زان بر سر بیمار غمش پا نگذارد
ترسد که مبادا نفسی داشته باشد
دل ناله‌کنان رفت پی محمل دلدار
کاین قافله باید جرسی داشته باشد
گر یاد گلستان نکند هیچ عجب نیست
مرغی که به تنها قفسی داشته باشد
از الفت بیگانه بیندیش که حیف است
دامان تو هر بوالهوسی داشته باشد
در پرده قدح نوش فروغی که مبادا
سنگی به کمینت عسسی داشته باشد