غزل شمارهٔ ۵۶۰۲
به نظر بازی از آن تنگ شکر ساخته ام
به همین رشته ز دریای گهر ساخته ام
زیر یک پیرهنم در همه جا با یوسف
من که زان یار گرامی به خبر ساخته ام
چون به آسانی از آن نخل کنم قطع امید؟
دهنی تلخ به امید ثمر ساخته ام
شعله عشق محال است به من پردازد
جگر سوخته را دام شرر ساخته ام
دل سودایی من روشن از آن است که من
همچو شمع از تن خود زاد سفر ساخته ام
نیست ممکن که دری بر رخ من نگشاید
این کلیدی که من از آه سحر ساخته ایم
خاکساری ز شکایت دهنم دوخته است
نقش پایم که به هر راهگذر ساخته ام
ناامید از شب اندوه مباشید که من
بارها از نفس سوخته پر ساخته ام
زهر اگر در قدحم همنفسان ریخته اند
به سبکدستی تسلیم شکر ساخته ام
منم آن لاله که از نعمت الوان جهان
با دل سوخته و خون جگر ساخته ام
منم آن موج سبکسیر که از بیخبری
هر نفس دام تماشای دگر ساخته ام
موی بر پیکر من حلقه زنار شده است
دست خود تا به میان تو کمر ساخته ام
زان ربایند ز هم جوهریانم صائب
که به یک قطره ز دریا چو گهر ساخته ام