غزل شمارهٔ ۳۶۵۸
خوشا کسی که دل خود به چشم مست تو داد
ز سر گذشت و به دنبال این بلا افتاد
تو تا شکفته شدی گل به خویشتن بالید
تو تا بلند شدی قد کشید نخل مراد
چگونه دل به دو زلف معنبرش ندهم؟
نمی توان به دو عالم به یک طرف افتاد
چنین که رحمت او بی دریغ می بخشد
چرا خموش نباشد زبان استعداد؟
رود ز پنجه جوهر کنون چو موم برون
دلی که بود به سختی چو بیضه فولاد
قضا چو دست برآورد ناله بی اثرست
سپند از آتش سوزان نجست از فریاد
درست چون نگذارند خشت اول را
اگر به چرخ رسد کج بود همان بنیاد
هنوز از جگر چاک بیستون صائب
به گوش می رسد آواز تیشه فرهاد
جواب آن غزل مولوی است این صائب
که بحر لطف بجوشید و بندها بگشاد