قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷ - فیالموعظة و تخلصه فیالنعت و المناقب
دوش از نسیم گل دم عنبر به من رسید
وز نافه بوی زلف پیمبر به من رسید
دل چون ز سر محرم اسرار انس شد
آن سر سر بمهر مستر به من رسید
وهمم ز ریگ یثرب قربت چو برگذشت
از ناف روضه نافهٔ اذفر به من رسید
نوری، که در تصرف کس مدخلی نداشت
در صورت روان مصور به من رسید
دل را به لب رسید ز غم جان و عاقبت
جان در میان نهادم و دلبر به من رسید
از من جدا شد و چو من از من جدا شدم
از دیگران جدا شد و دیگر به من رسید
برقدم آن قبا، که قدر راست کرده بود
قادر نظر بکرد و مقدر به من رسید
از دست ساقیی، که از آن دست کس ندید
جامی از آن طهور مطهر به من رسید
نامم رواست، گر چو خضر، جاودان بود
زیرا که آرزوی سکندر به من رسید
با من به جنگ بود جهانی و من به لطف
از داوری گذشتم و داور به من رسید
چون بیسبب خلیفه نسب بودم، از قدیم
تخت سخن گرفتم و افسر به من رسید
در قلبگاه نطق چو کردم دلاوری
میر سپاه گشتم و لشکر به من رسید
هر کس نصیبهای ز تر و خشک روزگار
برداشتند و این سخن تر به من رسید
در صدر نطق حاجب دیوان منم، که من
قانون درست کردم و دفتر به من رسید
دست خرد چو نقل سخن را نصیب کرد
خصمم گرفت پسته و شکر به من رسید
غواص بحر فکر منم ورنه از کجا
چندین هزار دانهٔ گوهر به من رسید؟
با این پیادگی، که تو بینی، کم از زنم
گر اسب هیچ مرد دلاور به من رسید
این نیست جز نتیجهٔ زاری وزانکه من
زوری نیازمودم و بیزر به من رسید
از اوحدی شنو که: به چل سال پیش ازو
این بخشش از محمد و حیدر به من رسید
صد خرمن تمام ببخشیدم از کرم
وز هیچ کس جوی، خجلم، گر به من رسید
از علت ضلال دلم تن درست شد
بیآنکه هیچ بوی مزور به من رسید
لوزینهٔ حدیثم از آن نغز طعم شد
کز جوز نطق مغز مقشر به من رسید
سری که داد ناطقه با اوحدی قرار
از کارگاه نطق مقرر به من رسید