غزل شمارهٔ ۴۶۹۴
صفای یار به دیدن نمی شود آخر
گلی است این که به چیدن نمی شود آخر
شکایتی که ز زلف دراز اوست مرا
به گفتن و به شنید ن نمی شود آخر
فغان که سیب زنخدان یار راآبی است
که چون گهر به چکیدن نمی شود آخر
چرا لبت به جگر تشنگان نمی جوشد؟
عقیق چون به مکیدن نمی شود آخر
مگر به لطف خموشم کنی، وگر نه چو شمع
زبان من به بریدن نمی شود آخر
فلک زگردش خود ماندگی نمی داند
جنون من به دویدن نمی شود آخر
به آستین نتوان پاک کرد چشم مرا
گلاب من به کشیدن نمی شود آخر
چه سود ازین که به دریا رسید سیلابم ؟
چو شوق من به رسیدن نمی شود آخر
چنان گزیده زوضع جهان شدم صائب
که وحشتم به رمیدن نمی شود آخر