غزل شمارهٔ ۲۷۲۸
مخزن گوهر صدف از ته گزینی می شود
کف سبک در بحر از بالانشینی می شود
هر پر کاهی بود در دیده اش بال هما
صاحب خرمن کسی کز خوشه چینی می شود
کوته اندیشان ز استقبال غم آسوده اند
دردهای نسیه، نقد از دوربینی می شود
در مقام خویش باشد چوبکاری را ثمر
چوب گل سوداییان را چوب چینی می شود
رشته مریم کمند سوزن عیسی نشد
روحهای آسمانی کی زمینی می شود؟
ساده لوحی می کند هموار بر خود هر چه هست
رشته جان پرگره از خرده بینی می شود
با دل نازک کند اندک ملالی کار سنگ
موی سهلی سرمه آواز چینی می شود
صاف با آفاق کن صائب دل خود را که صبح
مشرق خورشید از روشن جبینی می شود