غزل شمارهٔ ۲۵۴۲
جذبه عاشق اثر در سنگ خارا می کند
کوهکن معشوق خود از سنگ پیدا می کند
هر که بر خود سخت گیرد کارهای سهل را
سنگ بهر شیشه هستی مهیا می کند
دامن همت به دست آور درین گلشن که سرو
طی راه عالم بالا به یک پا می کند
کار روشن گوهران هرگز نیفتد در گره
کشتی می بادبان از ابر پیدا می کند
دست ناشستن زدنیا بیجگر دارد ترا
ورنه ماهی بستر و بالین زدریا می کند
جمع می سازد دل صدپاره را سودای عشق
لاله از داغ درون شیرازه پیدا می کند
قهرمان عشق را آیین و رسم دیگرست
دار منصور از کلام راست بر پا می کند
صحبت همت بلندان کیمیای دولت است
تاج بخشی ساغر از بالای مینا می کند
می تواند بر کمر زد دست در دیوان حشر
هر که امروز از بصیرت کار فردا می کند
خامشی از هرزه گویان است در دیوان عشق
دل همان از ساده لوحی نامه انشا می کند
گر رگ خامی نباشد با جنونش دور نیست
روزگاری شد که صائب مشق سودا می کند