غزل شمارهٔ ۱۷۳۲
اگر چه بالش خورشید تکیه گاه من است
شکستگی گلی از گوشه کلاه من است
عجب نباشد اگر شعر من بود یکدست
که عمرهاست کف دست تکیه گاه من است
ز شعرهای ترم گرم این چنین مگذر
که آب خضر نهان در شب سیاه من است
مباش منکر آب روان گفتارم
که سرو مصرع برجسته یک گواه من است
به چشم کم منگر در دوات تیره دلم
که چله خانه یوسف درون چاه من است
گذشته فکر من از لامکان به صد فرسنگ
بلند همتی من دلیل راه من است
غزال معنی من رتبه دگر دارد
برون ز دایره چرخ صیدگاه من است
ز نور جبهه خورشید می توان دانست
که خانه زاد دوات درون سیاه من است
چرا بلند نگردد حدیث من صائب؟
که آستانه توفیق بوسه گاه من است