بخش ۱۰۴ - باز شرح کردن حکایت آن طالب روزی حلال بی کسب و رنج در عهد داود علیه السلام و مستجاب شدن دعای او
یادم آمد آن حکایت کان فقیر
                        روز و شب میکرد افغان و نفیر
                        وز خدا میخواست روزی حلال
                        بی شکار و رنج و کسب و انتقال
                        پیش ازین گفتیم بعضی حال او
                        لیک تعویق آمد و شد پنجتو
                        هم بگوییمش کجا خواهد گریخت
                        چون ز ابر فضل حق حکمت بریخت
                        صاحب گاوش بدید و گفت هین
                        ای بظلمت گاو من گشته رهین
                        هین چراکشتی بگو گاو مرا
                        ابله طرار انصاف اندر آ
                        گفت من روزی ز حق میخواستم
                        قبله را از لابه میآراستم
                        آن دعای کهنهام شد مستجاب
                        روزی من بود کشتم نک جواب
                        او ز خشم آمد گریبانش گرفت
                        چند مشتی زد به رویش ناشکفت