غزل شمارهٔ ۲۰۴۹
از بخت تیره اهل سخن را گزیر نیست
روی نگین ساده سیاهی پذیر نیست
بر هر چه آستین نفشانی رود ز دست
بر هر چه پشت پا نزنی دستگیر نیست
از سرکشی نگاه تو گر نیست دلپذیر
زلف تو در گرفتن دل شانه گیر نیست
آوازه خط تو جهانگیر گشته است
حرفی است این که خامه مو را صریر نیست
هر چند هست چینی فغفور خوش قماش
چون دلبر ختایی ما خوش خمیر نیست
در لفظ تیره معنی روشن کند ظهور
بی پشت، روی آینه صورت پذیر نیست
در چشم ما بزرگی دونان بود حقیر
هر چند ذره در نظر ما حقیر نیست
در آه اختیار ندارند بیدلان
بال شکسته مانع پرواز تیر نیست
افتادگی سریر و سرافکندگی است تاج
در ملک فقر حاجت تاج و سریر نیست
گردد سبک ز سنگ، دل نخل میوه دار
دیوانه را ز صحبت طفلان گزیر نیست
چشمم چو خامه باز به روی سخن شده است
رزقی مرا به جز سخن دلپذیر نیست
از راستان خدنگ بلا راست بگذرد
این تیر جز به چشم بدان جایگیر نیست
از خون شبنمی نگذشت آفتاب تو
ای چرخ در بساط تو یک چشم سیر نیست
سوزن چه پشت چشم که نازک نمی کند!
شکر خدا که سینه ما بخیه گیر نیست
از جسم ما برون نرود نقش لاغری
این نقش، بی ثبات چو نقش حصیر نیست
صائب کجاست آینه تا بر سیه دلان
روشن شود که طوطی ما را نظیر نیست