غزل شمارهٔ ۴۷۶۵
چشم حیران را حجابش دام می داند هنوز
عاشق ناکام را خود کام می داند هنوز
کیست حرف بوسه بررویش تواند فاش گفت ؟
دیدن دزدیده راابرام می داندهنوز
بوی شیر خام میآید ز تنگ شکرش
بوسه را شیرین تراز دشنام می داند هنوز
دیده قربانیان را چشم آن وحشی غزال
در ره خود حلقه های دام می داند هنوز
عالم از شوخی نگردیده است درچشمش سیاه
وقت آزادی زمکتب شام می داندهنوز
هر چه می خواند زشوخی هافرامش می کند
کی زبان نامه وپیغام میداندهنوز؟
ناله گرمی نه پیچیده است گوشش راچوگل
عشق را بازیچه ایتام می داندهنوز
ساده لوح وطفل و بازیگوش وشوخ سرکش است
قدرعاشق را کی آن خودکام می داند هنوز
پختگان را گرچه افکنده است آتش درجگر
طبع صائب فکر خود را خام می داندهنوز