غزل شمارهٔ ۳۶۳۳
خط ز خال لب جانانه برون می آید
آه افسوس ازین دانه برون می آید
حرف صدق از لب دیوانه برون می آید
زین صدف گوهر یکدانه برون می آید
عشرت روی زمین خانه خرابان دارند
بیشتر گنج ز ویرانه برون می آید
می کند پند اثر در دل پرشور مرا
اگر از شوره زمین دانه برون می آید
باده تلخ نه آبی است کز او سیر شوند
العطش از لب پیمانه برون می آید
تا قیامت دل ما تیره نخواهد ماندن
لیلی آخر ز سیه خانه برون می آید
چه خیال است دل از فکر تو بیرون آید؟
کی سلیمان ز پریخانه برون می آید؟
نشأه مستی طاعت ز شراب افزون است
زاهد از صومعه مستانه برون می آید
می رسد نعمت الوان به خموشان بی خواست
این نوا از لب پیمانه برون می آید
نیست یک دل که کباب از نفس گرمم نیست
دود این شمع ز صد خانه برون می آید
دیده روزنه ام می پرد امروز، مگر
خانه پرداز من از خانه برون می آید؟
می شود پنجه خورشید ازان روی چو ماه
تا ازان زلف سیه شانه برون می آید
پرده چشم تو بسیاری روزن شده است
ورنه یک شهد ز صد خانه برون می آید
شمع در محفل هرکس که نفس راست کند
دود از خرمن پروانه برون می آید
می رسد چون مه کنعان به عزیزی صائب
از وطن هرکه غریبانه برون می آید