غزل شمارهٔ ۹۴۸
هر که رو تابد ز عاشق، خط مشکینش سزاست
گل که با بلبل نسازد دست گلچینش سزاست
هر سری کز شور سودا نیست فانوس خیال
سنگباران گر نماید خواب سنگینش سزاست
هر که در مستی شود چون کبک آوازش بلند
بی تکلف زخم جان پرداز شاهینش سزاست
یار را بی پرده چون فرهاد هر کس نقش بست
گر کنند از خون دهان تیشه شیرینش سزاست
هر که سرگرمی نیفروزد به بالینش چراغ
بستر از خاک سیاه، از خشت بالینش سزاست
بهله در خون غوطه زد از پیچ و تاب آن کمر
بر ضعیفان هر که دست انداز کرد، اینش سزاست
هر که با خشکی و بی برگی نسازد همچو خار
گر به خون سازند چون گل چهره رنگینش سزاست
دست از دامان فرصت هر که بردارد به تیغ
پشت دست از زخم اگر گردد نگارینش سزاست
رنگ در رویت نماند از چشم شوخ بوالهوس
هر که با گلچین مدارا می کند اینش سزاست
سوخت صائب فکر تا آمد به انجام این غزل
این زمین ها هر که پیدا می کند اینش سزاست!