غزل شمارهٔ ۴۸۵۸

از تماشای پریشان جهان دلگیر باش
واله یک نقش چو آیینه تصویر باش
چو تو بیرون آمدی از بند و زندان لباس
سر به سر روی زمین گوخار دامنگیر باش
خصم روگردان چو شد از زخم او ایمن مشو
واقف پشت کمان بیش از دم شمشیر باش
رزق صرصر می شود آخر چراغ عاریت
از فروغ فروزان همچو چشم شیر باش
شیر خالص می شود هر خون که اینجا می خوری
چند روزی صبر کن میراب جوی شیر باش
از حدیث راست رو گردان مشوچون بیدلان
چون هدف ثابت قدم در رهگذار تیر باش
سیر چشمی هر که را دادند نعمتها ازاوست
گر تو عاشق نعمتی جویای چشم سیر باش
تا بخندد بر رخت پیشانی منزل چو صبح
هم به همت، هم به دست و پای در شبگیر باش
از گرفتاری مشو غافل در ایام نشاط
گر به گلشن می روی چون آب با زنجیر باش
تا چو خضر نیک پی از زندگانی برخوری
هر کجا افتاده ای بینی پی تعمیر باش
مرد نیرنگ خزان و نوبهاران نیستی
در بساط خاک، صائب غنچه تصویر باش