غزل شمارهٔ ۴۶۵۶

ندارد خاطر آگاه جز غفلت غم دیگر
بغیر از فوت وقت اینجا نباشد ماتم دیگر
غم عالم چه حد دارد به گرد عاشقان گردد؟
نمی باشد بغیر ازبیغمی اینجا غم دیگر
به خون خوردن توان مسدود کردن رخنه دل را
که این زخم نمایان رانباشد مرهم دیگر
اگر از خود به تنگی، دست دردامان ساقی زن
که اندازد به هر ساغر ترا درعالم دیگر
مشو ای کعبه رو زنهار از لب تشنگان غافل
که گردد جاری از هر نقش پایت زمزم دیگر
درآن گلشن که بلبل اشک نتواند فرو خوردن
عجب دارم که جوشد خون گل باشبنم دیگر
به آن بلبل سپارد خرده های راز خود راگل
که غیر زیر بال خود ندارد محرم دیگر
به حسن خلق بر دلها توان فرمانروا گشتن
بجز کوچکدلی اینجا نباشد خاتم دیگر
دل آگاه بر صبح نخستین می برد غیرت
که دارد در بساط عمر امید دم دیگر
دلی پیش خیال یار خالی می کنم صائب
ندارد کوهکن جز نقش شیرین همدم دیگر