غزل شمارهٔ ۹۴۶
کی سری بردم به جیب خود که طوفان برنخاست
همچو شمع کشته دودم از گریبان برنخاست
شمع بالینش نشد چون صبح خورشید بلند
با لب پرخنده هر کس از سر جان برنخاست
از نوای شور مجنون بود رقص گردباد
رفت تا مجنون، غباری زین بیابان برنخاست
نقد جان را رونمای تیشه فولاد داد
از دل فرهاد این کوه غم آسان برنخاست
پاک طینت از حدیث سرد از جا کی رود؟
آتش یاقوت از تحریک دامان برنخاست
حیرتی دارم که چون از های هوی ناله ام
از شکر خواب عدم چشم شهیدان برنخاست؟
عمرها در آب چشم خویشتن لنگر فکند
از دل صائب غبار کلفت آسان برنخاست