غزل شمارهٔ ۱۸۴۶
ای بی خبر مسوز نفس در هوای فیض
بی چاک سینه نیست چو صبح آشنای فیض
ای دانه کلفت ندمیدن غنیمت است
رسوا مشو به علت نشو و نمای فیض
تنها نه رسم جود و کرم در جهان نماند
توفیق نیز رفت ز مردم قفای فیض
همت چه ممکن است کشد ننگ انتظار
مردن از آن به است که باشی گدای فیض
صاحبدلی زگرد ره فقر سر متاب
خاکستر است آینه را توتیای فیض
غافل مشو ز ناله که در گلشن نیاز
میبالد این نهال به آب و هوای فیض
دل را عبث به کلفت اوهام خون مکن
تا زندگی است نیست جهان بیصلای فیض
پستی دلیل عافیت عجز ما بس است
افتادگی است نقش قدم را عصای فیض
بر بوی صبح دست ز دامان شب مدار
فیض است کلفتی که کند اقتضای فیض
ای شمع صبح می دهد از خویش رفتنی
بر اشک و آه چند گدازی بنای فیض
حسن از سواد الفت حیرت نمیرود
لغزیده است در دل آیینه پای فیض
صبح از نفس پری به تکلف فشاند و رفت
یعنی درین ستمکده تنگست جای فیض
بیدل ز تشنه کامی حرص تو دور نیست
گر بارد از سپهر فلاکت به جای فیض