قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶ - ایضاله
ای باد برو، اگر توانی
برخیز سبک، مکن گرانی
بگذر سحری به کون جانان
دریاب حیات جاودانی
باری تو نهای چو من مقید
از وی به چه عذر باز مانی؟
خاک در او ببوس و از ماش
خدمت برسان، چنان که دانی
دارم به تو من توقع اینک
چون خدمت من بدو رسانی
گر هیچ مجال نطق یابی
گویی به زبان بیزبانی:
ما تشنه و آب زندگانی
در جوی تو رایگان، تو دانی
با ما نظر عنایت، ای دوست،
گر بهتر ازین کنی توانی
آن دل که به بوی تو همی زیست
اینک به تو داد زندگانی
زنده شوم ار ز باغ وصلت
بویی به مشام من رسانی
بی تو نفسی نیم خوش و شاد
بیمن تو خوشی و شادمانی
چون نیست مرا لب تو روزی
چه سود ز عمر و زندگانی؟
بنمای رخت، که جان فشانم
ای آنکه مرا چو جان نهانی
خوشتر بود از حیات صد بار
در پیش رخ تو جان فشانی
مگذار دلم به دست تیمار
آخر نه تو در میان آنی؟
تقصیر نمیکند غم تو
غم میخوردم به رایگانی
با اینهمه، هم غم تو ما را
خوشتر ز هزار شادمانی
از یاد لب تو عاشقان را
هر لحظه هزار کامرانی
جانهات فدا، که از لطافت
آسایش صدهزار جانی
هر وصف که در ضمیرم آید
چون درنگرم ورای آنی
عاجز شدم از بیان وصفت
زیرا که تو برتر از بیانی
حال من ناتوان تو دانی
گر بهتر ازین کنی توانی
آن دل که به بوت زنده می بود
اینک به تو داد زندگانی
تن ماند کنون و نیم جانی
آن هم چو غمت، چنان که دانی
بیروی تو نیستم خوش و شاد
بیتو چه خوشی و شادمانی؟
بی تو سر زندگی ندارم
بیتو چه خوشی و شادمانی؟