غزل شمارهٔ ۳۸۹۴
فلک به آبله خار دیده می ماند
زمین به دامن در خون کشیده می ماند
طراوت از ثمر آسمانیان رفته است
ترنج ماه به نار کفیده می ماند
زمین ساکن وخورشید آتشین جولان
به دست وزانوی ماتم رسیده می ماند
نه سبزه اش بطراوت نه لاله اش بصفا
فضای باغ به کشت چریده می ماند
شکفته چون شوم از بوستان که لاله وگل
به سینه های جراحت رسیده می ماند
ز رشته های سرشکم که چشم بدمرساد
زمین به صفحه مسطر کشیده می ماند
مگر همای سعادت هوای من دارد
که دل به طایر شهباز دیده می ماند
ز آب چشم که این تاک سبز گردیده است
که این شراب به خون چکیده می ماند
کمند حادثه را چین نارسایی نیست
رمیدنی به غزال رمیده می ماند
گلی که دیده شبنم به خون نشسته اوست
به پشت دست ندامت گزیده می ماند
ز روی لاله ازان چشم برنمی دارم
که اندکی به دل داغ دیده می ماند
چو تیر راست روان برزمین نمی مانند
عداوتی به سپهر خمیده می ماند
تمتع از رخ گل می برند دیده وران
به عندلیب گلوی دریده می ماند
زبس که آبله دل زهم نمی گسلد
نفس به رشته گوهر کشیده می ماند
سخن شناس اگر در جهان بود صائب
مرا کدام غزل از قصیده می ماند
جواب آن غزل است این که گفت عارف روم
خزان به گونه هجران کشیده می ماند