غزل شمارهٔ ۳۴۵
دهن بستن ز آفت ها نگهبان است دل ها را
لب خاموش دیوار گلستان است دلها را
به ظاهر گر ز داغ آتشین دارند دوزخ ها
بهشت جاودان در پرده پنهان است دلها را
قناعت کن به لوح ساده چون طفلان ازین مکتب
که نقش یوسفی خواب پریشان است دلها را
ز خودداری درون دیده مورند زندانی
جهان بی خودی ملک سلیمان است دلها را
مکن اندیشه از زخم زبان گر بینشی داری
که هر زخم نمایان مد احسان است دلها را
نمی دانند از کودک مزاجی کوته اندیشان
که تلخی های عالم شکرستان است دلها را
به زور عشق چون گل چاک کن پیراهن تن را
که صبح عید از چاک گریبان است دلها را
نباشد در دل مرغ قفس جز فکر آزادی
کجا اندیشه آب و غم نان است دلها را؟
اگر چون غنچه نشکفته دلگیرند درظاهر
چو گل در پرده چندین روی خندان است دلها را
ز بی تابی دل سیماب شد آسوده چون مرکز
همان بی طاقتی گهواره جنبان است دلها را
نمی دانم کدامین غنچه لب در پرده می خندد
که شور صد قیامت در نمکدان است دلها را
سر زلف که یارب آستین افشاند بر عالم؟
که اسباب پریشانی به سامان است دلها را
کدامین تیر را دیدی که باشد از دو سر خندان؟
لب خندان گواه چشم گریان است دلها را
ز خواری شکوه ها دارند صائب کوته اندیشان
نمی دانند عزت چاه و زندان است دلها را