غزل شمارهٔ ۶۴۶۹
خون رغبت را به جوش آرد لب میگون تو
بوسه را آتش عنان سازد رخ گلگون تو
می شود هر روز بر زنجیرش افزون حلقه ای
هر که می گردد گرفتار خط شبگون تو
چون لباس غنچه از بالیدن گل شق شود
در دل هر کس که باشد حسن روزافزون تو
شور مجنون تو شهری را بیابان گرد ساخت
فتنه عالم شود هر کس که شد مفتون تو
طوق قمری بر کمر زنار گردد سرو را
در گلستانی که باشد قامت موزون تو
مانع بی تابی دریا نمی گردد گهر
کی شود سنگ ملامت لنگر مجنون تو؟
چون عنانداری کند مجنون دل بی تاب را؟
می کند رقص روانی کوه در هامون تو
عالم مکار را مکر تو عاجز کرده است
چون برآید صائب بیچاره با افسون تو؟