غزل شمارهٔ ۵۹۸۱
مشک شد خون در وجود آهوان ما همچنان
سنگ خارا لعل شد در صلب کان ما همچنان
راه با خوابیدگی دامان منزل را گرفت
بر زمین چسبیده چون سنگ نشان ما همچنان
تخم قارون سر برون آورد از مغز زمین
چون شرر در سینه خارا نهان ما همچنان
سبزه خوابیده زیر سنگ قامت راست کرد
همچو مخمل بستر خواب گران ما همچنان
بیضه فولاد را جوهر به یکدیگر شکست
از گرانجانی گره در آشیان ما همچنان
کند سیلاب حوادث ریشه کوه از زمین
برنمی داریم دل زین خاکدان ما همچنان
تیر پای آهنین در دامن عزلت کشید
در کشاکش با قد همچون کمان ما همچنان
شد سکندر را ز وصل آب، خود بینی حجاب
تشنه آیینه چون آب روان ما همچنان
سوده شد ز الوان نعمت گر چه دندان ها تمام
خون خود را می خوریم از فکر نان ما همچنان
محو در خورشید شد شبنم ز گل تا چشم بست
برنمی داریم چشم از گلرخان ما همچنان
روی ماه مصر نیلی شد ز اخوان زمان
روی دل جوییم از اخوان زمان ما همچنان
آفتاب عمر آمد بر لب بام زوال
در سرانجام صفای خانمان ما همچنان
گشت از مغز قلم فربه تهیگاه سگان
چون هما محتاج مشتی استخوان ما همچنان
شمع از آتش زبانی داد صائب سر به باد
در مقام لاف سر تا پای زبان ما همچنان