غزل شمارهٔ ۴۹۳
کیست گردن ننهد دام جهانگیر ترا؟
چرخ یک حلقه بود زلف چو زنجیر ترا
شست صاف تو مریزاد، که خون دو جهان
نشود مانع پرواز، پر تیر ترا
کار سنگ بده از لوح مزارش آید
هر که در خاک برد حسرت شمشیر ترا
بحر در حوصله قطره نگنجد هیهات
دیده چون درک کند حسن جهانگیر ترا؟
حاصل ملک جهان پیش سلیمان بادست
به چه تسخیر نمایم نظر سیر ترا؟
نتوان داشت به زنجیر، نگاهش صائب
هر که از دل شنود ناله شبگیر ترا