غزل شمارهٔ ۲۱۷۹

مولوی / دیوان شمس / غزلیات

تو جام عشق را بستان و می‌رو
همان معشوق را می‌دان و می‌رو
شرابی باش بی‌خاشاک صورت
لطیف و صاف همچون جان و می‌رو
یکی دیدار او صد جان به ارزد
بده جان و بخر ارزان و می‌رو
چو دیدی آن چنان سیمین بری را
بده سیم و بنه همیان و می‌رو
اگر عالم شود گریان تو را چه
نظر کن در مه خندان و می‌رو
اگر گویند رزاقی و خالی
بگو هستم دو صد چندان و می‌رو
کلوخی بر لب خود مال با خلق
شکر را گیر در دندان و می‌رو
بگو آن مه مرا باقی شما را
نه سر خواهیم و نی سامان و می‌رو
کیست آن مه خداوند شمس تبریز
درآ در ظل آن سلطان و می‌رو