غزل شمارهٔ ۲۲۰۵
در وطن جوهر سخن خوارست
در نگین نام رو به دیوارست
در غریبی کند سخن شهرست
گل نمایان به طرف دستارست
نیست از جذب کهربا نومید
کاه هر چند زیر دیوارست
بر ندارد کسی که بار از دل
دیدنش بر دل جهان بارست
پاس رخسار گلعذاران را
عرق شرم، چشم بیدارست
بیکسان را غمی نمی باشد
غم عالم به قدر غمخوارست
دل عاشق کجا و کعبه و دیر؟
کودک شوخ، خانه بیزارست
هر بلندی که آخرش پستی است
پیش صاحب بصیرتان دارست
مور تلخی نمی کشد صائب
خاک بر قانعان شکرزارست