غزل شمارهٔ ۱۰۹۱
دیده هر کس که حیران است در دنبال اوست
هر که از خود می دود بیرون به استقبال اوست
سرو سیمینی کز او مجنون بیابانی شده است
حلقه چشم غزالان حلقه خلخال اوست
از کمند عشق برق و باد نتوانست جست
وای بر صیدی که این صیاد در دنبال اوست
قهرمان عشق دلها را مسخر کرده است
هر کجا آهی که بینی رایت اقبال اوست
نیست ممکن دل به جا ماندن درین وحشت سرا
بیخودی تمهید پرواز و تپیدن بال اوست
تشنه تیغ شهادت را مذاق دیگرست
ورنه آب زندگی در پرده تبخال اوست
باشد از سرگشتگی دور نشاطش برقرار
چون فلک ها مرکز پرگار هر کس خال اوست
سرنمی آید به سامان تا ز سامان نگذرد
دل نمی گردد پریشان تا پریشان حال اوست
نیست صائب غیر شهباز سبک پرواز دل
لامکان سیری که این نه بیضه زیر بال اوست