غزل شمارهٔ ۲۷۰۷
جان زترک جسم چون گوهر فروزان می شود
چون بخار از گل برآید ابر نیسان می شود
ترک خواهش را حیات جاودانی لازم است
آبرو چون جمع گردد آب حیوان می شود
در هوای دانه نعلش همچنان در آتش است
پایتخت مور اگر دست سلیمان می شود
بیگناهی کم گناهی نیست در دیوان عشق
یوسف از دامان پاک خود به زندان می شود
محو روی دوست ازخواب پریشان ایمن است
خانه در بسته گردد هر که حیران می شود
ازنشاط اهل دل ظاهرپرستان غافلند
پسته دایم در میان پوست خندان می شود
اهل غفلت را رهایی نیست از زندان خاک
پای خواب آلود آخر گرد دامان می شود
عشق دارد در لباس شرم پنهان حسن را
شمع در فانوس از پروانه پنهان می شود
نور چشم من چو شمع از گریه گرم من است
خانه اهل کرم روشن ز مهمان می شود
هر که را از دست می گیرد هوای دل عنان
گردباد دامن صحرای امکان می شود