که جلوه کرد که آفاق پر ز انوارست
که رخ نمود که گیتی تمام فرخارست
که لب گشود ندانم که از حلاوت او
به هرکجا که نظر میکنم نمکزارست
دگر که آمد و زنجیر دل که جنبانید
که بر نهاده چو مجنون به دشت و کهسار است
چه تاک بود که بنشاند و کی رسید انگور
که هفت خم سپهر از شراب سرشارست
حدیث عش مگر رفت بر زبانکسی
که شور و ولوله درکوی و شهر و بازارست
ز خلق احمد مرسل مگر نسیمی خاست
که هرکجاگذرم تبت است و تاتارست
زُکام خواجه گواهی بدین دهد گویی
که این نسیم ز خلق رسول مختارست
چو نام خواجه برم جان بگیردم دامن
که روز عشرت احرار و وجد ابرارست
به جان خواجه که از وصف عشق درمگذر
که عشق چاشنی روح و قوت احرارست
چو عندلیب سرودی ز سر عشق بگوی
که هر کجا که رود ذکر عشق گلزارست
به ناخن قلم آن جنگ ایزدی بنواز
که از حقایق بروی هزار اوتارست
اگرچه نیست ز انبوه خلق راه سخن
تو راز گوی که محفل تهی ز اغیارست
حجاب بر نظر تست ورنه از سر صدق
به چشم یاری در هرچه بنگری یارست
حدیث عشق بگو لیک بیزبان و سخن
که نطق و حرف و معانی حجاب انظارست
خموش گویا خواهی به چشم خواجه نگر
که هر اشارت او یک کتاب گفتارست
به مهر خواجه نخست از خصال بد بگریز
که خوی بد گنه و مهر و استغفارست
تو را چو خوی بدی هست و خود اسیر خودی
چه احتیاج به زنجیر و بند و مسمارست
گمان مبر که به شب دزد را عسس گیرد
که او به خوی بد خویشتن گرفتارست
چگونه خاطرت از معرفت بود گلزار
ترا که از حسد و حرص سینه پر خارست
چو کاسهایست نگونسار حرص تا صف حشر
به هیچ پر نشودکاسه چون نگونسارست
به مهر خواجه قدم زن به صدق قاآنی
که صدق شیوهٔ احرار و خوی اخیارست
ز صدق در ره او بر خود آستینافشان
از آنکه شرط نخستین عشق ایثارست
ز عشق دمزن و پروای هست و نیست مدار
اگرچه دم زدن از عشقکار دشوارست
به مدح عشق سخن هرشبی دراز کشم
چو صبح درنگرم یک دو مشت پندارست
یکی به خواجه نظرکن که از پس هفتاد
ز بهر راحت خلقش روان در آزارست
تو سست میروی و راه سخت در پیشست
تو سنگ میزنی و آبگینه در بارست
هرآن سخنکه نگویی ز عشق هذیانست
هر آن کمر که نبندی ز صدق زنارست
دگر ز اهل ریا تات جان بود بگریز
که حق به جانب دردیکشان میخوارست
بکفش پارهٔ دردی کشان نمیارزد
سریکه بالش او از دو شبر دستارست
به زاری آنکه کند صید خلق بازاری
خدا ز زاری بازاریانش بیزارست
ز بیخودی نفسی بیریا برآوردن
به از ریاضت صد سالهٔ ریاکارست
دل شکسته دلیلست بر درستی صدق
کمال مرغ شکاری کجی منقارست
در آب دیده دو صد نقش می نماید عشق
بر آب نقش زدن کار عشق مکارست
بهغیر خواجه که نقش دلست و صورت جان
ز عشق هرکه زند لاف نقش دیوارست
همین نهتنها مردمگیاه هست به چین
به شهر ما هم مردم گیاه بسیارست
به احتیاط قدم نه به خاک وادی عشق
که خاک و خار بیابان عشق خونخوارست
هنوز از پس چندین هزار سال وصال
دو چشم عقل ز هجران عشق خونبارست
کراکهگامی محکم شود به مرکز عشق
به گرد چنبر هستی چمان چو پرگارست
حکیم گوید این نطفهای که گردد شخص
نخست پارهٔ خونی پلید و مردارست
دگر سه روح که اندر دلست و مغز و جگر
بخار خون بود و تن بدان سه ستوار است
ز مرده زنده پدید آید اینت بوالعجبی
زهی لطیف و عظیما که صنع جبارست
مرا گمان کهحکیم این سخن به تعمیه گفت
که این حدیث نه از مردم هشیوارست
مگر ز خواجه شنیدمکه هست روح دگر
که نام هر نسبت هستی بدهر سزاوارست
خمیرمایهٔ عشقست و دست پخت خدای
کلید مخزن امرست و گنج اسرارست
مشاعر همه اشیا ازو وزآن سببست
کهکارشان همه تسبیح و حمد دادارست
شعور لازم هستی است و انچه گویی هست
همی به حکم خرد زان شعور ناچارست
مگر نهخانهٔ ششگوشهای که سازد نخل
برون ز فکرت اقلیدس و سنمارست
مگر نه کاه چنان در جَهَد به کاه ربا
چو عاشقی که هواخواه وصل دلدارست
نه عنکبوت تند تار بر به گرد مگس
که داند آنکه شکار مگسکند تارست
نه آب و گل ز پی لانه آوررد خَطّاف
چنانکه گویی از دیرباز معمارست
نه شاخ نیلوفر نارسیده برلب طاق
بتابد از طرفی کش به بام هنجارست
مگوکه خواجه کیت بار داد و گفت این حرف
گشوده درگه باری چه حاجت بارست
ولای خواجه مرا بیزبان سخن آموخت
زبان شمع فروزنده چیست انوارست
همان ز خواجه شنیدم که گفت خلق جهان
کرند ور نه در و بام پر ز گفتارست
به حق هر آنکه یکی قطرهٔ درست شناخت
چنان بدان که شناسای بحر زخّارست
چه مایه عالم بیرنگ و بوی دارد عشق
که بر دو دیده ز هر یک هزار استارست
به چشم خفته نماید هزار شکل بدیع
نبیند آنکه به پیشش نشسته بیدارست
نپرسی این همه اشیاکه بینی اندر خواب
کجاست جایش و باز این چه شکل و مقدارست
نپرسی اینهمه الوان و چاشنی ز کجاست
که در شمار بساتین و برگ اشجارست
نپرسی این همه دستان که میزنند طیور
یا بد معلمشان وین چه چنگ و مزمارست
رموز این همه اشیا رسول داند و بس
که مظهر کرم کردگار غفارست
محمد عربی قهرمان روز حساب
که لطف و قهرش میزان جنت و نارست
خدا و او بهم اینگونه عشق میورزند
که کس نداند که عاشقست و که یارست
بدان رسیدهکهگیردگناه رنگ ثواب
ز بس که رحمت او پردهپوش و ستارست
ز بوی نرگس فرمود صالحان را منع
ازین ملامت نرگس هنوز بیمارست
دلا ز مدح محمد به مدح خواجه گرای
که خواجه از پس او بر دو کون سالارست
پناه دولت اسلام حاجی آقاسی
که همچو دست ملک خامهاش گهربارست