غزل شمارهٔ ۳۱۸۹
به امید چه از تن غافلان را جان برون آید؟
به کشتن می رود چون خونی از زندان برون آید
زمشرق می شود هر اختری در وقت خود طالع
رسد چون نوبت نان طفل را دندان برون آید
مخور زنهار روی دست این دریانوردان را
که خشک از بحر گوهر پنجه مرجان برون آید
زر قلب است نقدی هست اگر این کاروانی را
به امید چه یوسف از چه کنعان برون آید؟
مبر پیش فلک زنهار آب روی خواهش را
که طوفان از تنور او به جای نان برون آید
سبکدستی کز او دلهای سرگردان شود زخمی
زمیدان سر به پیش افکنده چون چوگان برون آید
نصیحت در شرارت گرم سازد سخت رویان را
که چون بر سنگ آید آتش از پیکان برون آید
جدا از گوشه عزلت ندیدم روی امنیت
به جان لرزد چراغی کز ته دامان برون آید
گدایی دارم از مطرب نوای خانه پردازی
که جان از تنگنای سینه دست افشان برون آید
نمی گردد تهی صائب زبرگ عیش دامانش
گلستانی کز او نظارگی خندان برون آید