غزل شمارهٔ ۵۵۴۷
نگاه گرم را سرده به جانم تا دلی دارم
مرا دریاب ای برق بلا تا حاصلی دارم
تمنای رهایی چون به گرد خاطرم گردد
تو غافل گیر و من مرغ نگاه غافلی دارم
به ناخن جوی شیر از سنگ می باید برآوردن
به این بی دست و پایی طرفه کار مشکلی دارم
نپیچم گردن تسلیم اگر دشمن سرم خواهد
اگر چه تنگدست افتاده ام دست و دلی دارم
تو ای زاهد برو در گوشه محراب ساکن شو
که من چون درد و داغ عشق جا در هر دلی دارم
عجب دارم به دیوان قیامت در حساب آیم
که من از دفتر ایجاد، فرد باطلی دارم
به من باد مخالف حمله می آرد، نمی داند
که من چون دامن تسلیم در کف ساحلی دارم
زبیقدری چنین بی دست و پا گردیده ام صائب
اگر دست مرا گیرند دست قابلی دارم